اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا الامام خامنه ای

دلم کربلا میخواد، فقط همین

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا الامام خامنه ای

دلم کربلا میخواد، فقط همین

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا الامام خامنه ای

-السلام علی الحسین(ع) و علی علی ابن الحسین(ع) و علی اولاد الحسین(ع) و علی اصحاب الحسین(ع)
-اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک.
-اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.
-انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم.
-اللهم العن معاویه و یزید بن معاویه و العن عبید الله ابن زیاد و ابن مرجانه و عمر بن سعد و شمرا (و خولی و حرمله) و آل ابی سفیان و آل زیاد و آل مروان الی یوم القیامه

تبلیغات
Instagram

۴ مطلب با موضوع «شهید» ثبت شده است

خاطرات تلخ

بسم الله

سلام

روزانه یک وعده آب می دادند که به هر سلول فقط به اندازه یک پارچ کوچک می رسید. معمولاً تشنه بودیم و همیشه از تشنگی له له می زدیم. تقسیم آب هم بر اساس قلپی بود و به هر نفر روزانه فقط یک قلپ آب می رسید. در انتهای راهروی زندان، یک سرویس بهداشتی بود که تنها در زمان هواخوری، فقط به مدت نیم ساعت آن هم این تعداد جمعیت، اجازه داشتیم از آنجا استفاده کنیم. آب برای استفاده در توالت بسیار کم بود. معمولاً بعد از این که چند نفر توالت می رفتند، آب، قطع و منبع آب پشت بام خالی می شد.

به طور کلّی وضعیت آب در عراق بسیارخراب است. از داخل شهرها هم که عبور می کردیم، می دیدیم که بالای پشت بام ها منبع آب نصب کرده اند. اما وضعیت زندان ها بسیار ناگوارتر بود.

فرصت این که همه افراد در آن زمان محدود بتوانند از توالت ها استفاده کنند نبود. چاه توالت ها هم فاصله پر می شد و ظرفیت این همه آدم را نداشت. توالت ها برای استفاده شش نفر ساخته شده بود نه پانصد ششصد نفر. در مدت اقامت مان در زندان الرشید، اسرای جدیدی را هم به زندان آوردند که تعدادمان در روزهای آخر به ششصد نفر رسید. به طوری که عراقی ها مجبور شدند در سلول ها را باز بگذارند تا عده ای بتوانند داخل راهرو بنشینند.

هوا خوری نیم ساعته که تمام می شد، همه باید به سلول برمی گشتیم. البته در هواخوری، کتک زدن و شکنجه هم طبق معمول برقرار بود. هواخوری، بیشتر بهانه ای برای شکنجه و تنبیه بود تا هواخوری! ما را برای کتک خوردن به حیاط می بردند، چون سلول ها بسیارتنگ بود و در آنجا نمی توانستند به راحتی همه را کتک بزنند.

هر سلول، فقط یک ظرف برای دریافت غذا داشت. به دلیل نبودن توالت داخل سلول و همچنین بسته بودن درها، آنهایی که مریض بودند و تا هواخوری بعدی نمی توانستند منتظر بمانند، به ناچار توی همان ظرف غذا... زمان دریافت غذا، مسئوولین این کار، ظرف مذکور را که پر از نجاست بود با خود بیرون می بردند و دور از چشم نگهبانها در چاه حیاط می ریختند.

اگر نگهبان اجازه می داد ظرف را زیر شیر آب داخل حیاط می شستند و اگر احیاناً اجازه نمی داد. بدون این که آن ظرف شسته شود، با دست آن را ازاله کثافت می کردند. سپس توی همان ظرف غذا می ریختند، آن را به سلول می آوردند و ما بالاجبار آن را می خوردیم. با این اوضاع اسفبار، بچه ها هیچ گاه نماز و دعا و عبادت را ترک نمی کردند. همیشه در صورت امکان، دعای توسل، ندبه، زیارت عاشورا و دیگر ادعیه هم خوانده می شد. ماه ها در این شرایط قرار داشتیم و با توکل برخداوند، همه این سختی ها و رنج ها را تحمل می کردیم...

منبع: سایت جامع آزادگان

پ.ن.1. من اصلا نمیتونم درک کنم اینا چی میگن. اصلا نمیفهمم یعنی چی که تو یه ظرف هم غذا بخوری هم...
پ.ن.2. اسرا شرمنده ی شرمنده ی شرمنده ایم
یاعلی

...

بسم الله

سلام

الان یک ساعته دارم صدای حاج محمود رو گوش میدم.

میخونه زیر لب بیا برگردیم
تو رو جون زینب بیا برگردیم
*****
ما زندگیمون با همه، من و شما نداره
یه اذن میدون این همه، برو بیا نداره
*****
ای راز دل ثارالله، ای شاهزاده ی شش ماهه
ای آرامش آل الله، عمو جونت بین راهه
*****
بالا بلند بابا، گیسو کمند بابا
اگه تو بری تو این غریبی، دل به کی ببنده بابا؟
بالای سرت میشینم، جون کندنتو میبینم ...
*****
قرص دلامون تا که، به زیر پر سقاییم
بی تو میون دشمن، دیگه بیکس و تنهاییم
*****
عمو برو ولی زود بیا...
*****
مونده تو سینه، ناله ی خواهر
وای که میمیرم، بی تو برادر
دور نشو از خیمه ی من این دم آخر




لحظه وداع محمدباقر شهریاری، نوزاد سه ماهه شهید بزرگوار اکبر شهریاری (شهید مدافع حرم عمه جان)، با تابوت پدرش



پ.ن.1. دلم برا محرم تنگ شده :(
پ.ن.2. منم میخوام برم سوریه اما خب میدونم که لیاقت ندارم.
پ.ن.3. لعنت به دشمنان خارجی و داخلی این مملکت.
پ.ن.4. لعنت به همه داس به دستان.
پ.ن.5. دُر در برابر خنده.
همین
یا علی

گناهان روزانه یک بچه 16 ساله+ سخن رهبری

بسم الله

سلام


ﺭﺍﻭﯼ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ  ﻫﺎﯼ ﺗﻔﺤﺺ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ، ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ: ﺩﺭ ﺗﻔﺤﺺ ﺷﻬﺪﺍ، ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. 

ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ: ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ. ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺷﻮﺕ ﺧﻮﺑﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﻢ ﺁﻣﺪ.

ﺭﺍﻭﯼ ﺩﺭ ﺳﻄﺮ ﺁﺧﺮ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺩﺍﺭﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ  ﮐﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻡ!


سیدِ حسنی: و منم مثل این راوی دارم فکر میکنم. فکر کنم 16 سالی کوچکتر باشم !!!


برای خوندن سخن رهبری برید ادامه مطلب:

راز دو شهیدی که در مسجد فائق آرام گرفتند

بسم الله
سلام

شهید «عبدالحسین عرب‌نژاد» نخستین بار 17 ساله بود که در سال 65 به عنوان بسیجی داوطلب از روستای خانوک کرمان به جبهه اعزام شد؛ او در 23 خرداد سال 67 در عملیات «بیت‌المقدس 7» در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در منطقه جنگ ماند.

شش سال قبل از او پسرعمویش حسین، نیز در روز آزادسازی خرمشهر آسمانی شده و از قضا پیکر او نیز سرنوشتی مانند پیکر عبدالحسین پیدا کرده بود. او هم مانند پسرعمویش هنگام شهادت 19 سال داشت.

عبدالحسین و حسین، تنها شهدای خانواده عرب‌نژاد نبودند چرا که محمدکاظم برادر بزرگتر عبدالحسین نیز در تابستان داغ 1361 در عملیات «رمضان» به شهادت رسید و پیکر مطهرش در شرق دجله ماند تا اینکه 15 سال بعد طی عملیات تفحص مفقودین، شناسایی شده و مرهمی بر داغ پدر و مادر چشم انتظارش شد؛ هر چند کماکان پیکر فرزند کوچک‌ترشان، عبدالحسین و پسر عمویش، حسین همچنان در منطقه باقی مانده و مفقود بود.

                                                             ***

همزمان با لیالی پر برکت قدر در رمضان سال 1381 مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیکر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود که در طی مراسم با شکوهی تشییع و در کناره مقبره‌ای که برای همین منظور در کنار مسجد ساخته شده بود، مهمان خاک می‌شوند. شب همان روز در صدا و سیما گوشه‌هایی از این مراسم باشکوه پخش و در اخبار سراسری نیز خبر مربوط به مراسم اعلام می‌شود.

همان شب یدالله یزدی‌زاده، روستازاده کشاورزی که در یکی از روستاهای کاظم‌آباد کرمان زندگی می‌کند از دیدن و شنیدن صحنه‌های معنوی تشییع پیکر پاک شهدا از تلویزیون تحت تأثیر قرار گرفته و با خود می‌گوید: «خوشا به سعادت این مردم که در این ماه عزیز و با زبان روزه، شهدا را در تهران تشییع می‌کنند!».

او نیمه‌های شب در خواب می‌بیند که پیکر پنج تن از شهدای دفاع مقدس را در یکی از مساجد تهران تشییع می‌کنند و به او می‌گویند «تو باید پیکر شهید سوم را دفن کنی». تشییع درست همان مراسمی است که او چهار سال قبل از تلویزیون صحنه‌هایش را دیده است!

یزدی‌زاده می‌گوید: «با یک حالت ترسی وارد قبر شدم و پیکر شهید را گرفتم تا داخل قبر بگذارم. ناگهان قبر به مانند یک اتاق بزرگ به نظر رسید و در همین زمان شهید از جایش بلند شد و من خیلی ترس برم داشت!».

یزدی‌زاده که گاهی اوقات در مجالس عزاداری و روضه‌های اباعبدالله(ع) مداحی می‌کند، ادامه می‌دهد: «در کنار شهید نشسته و برای او روضه قتلگاه خواندم و باهم گریه کردیم و سینه ‌زدیم...».

این شهید گمنام از این روستا زاده با اخلاص درخواست می‏کند که به روستای خانوک رفته و به پدر و مادرش بگوید که او را در این مکان، در مسجد فائق و در قبر سوم دفن کرده‌اند. یزدی‌زاده ادامه می‌دهد: «با تردید فراوان - چرا که به علت وضع نامساعد مالی بیم آنم می‌رفت که به آنها اتهام اخاذی زده شود - بعد از نماز صبح به همراه همسرم، پرسان پرسان به روستای خانوک و به منزل دایی این شهید رفتیم، نشانی‌ها را داده و عکس شهیدی را که در خواب دیده بودم را دیدم و تصدیق ‌کردم».

اعضای خانواده در میان اندوه و شادمانی برای شهیدشان صلوات می‌فرستادند؛ به دلیل مسائل علمی و فنی چهار سال طول می‌کشد تا از طریق آزمایش اطمینان حاصل شود، که این یک رؤیای صادقه بوده است؛ به این ترتیب خبر یکی از این دو پسرعموها که پیکرش در یکی از مساجد تهران آرمیده است تا حدودی از درد و آلام خانواده‌های عرب‌نژاد می‌کاهد اما از شهید دیگرشان عبدالحسین، هیچ نشانه یا خبری در دست نیست...

                                                              ***

حال دیگر مزار حسین برای خانواده عرب نژاد گرچه دور اما مرهمی بر آلام است؛ حتی برای خانواده عبدالحسین؛ سال 88 پدر عبدالحسین در یکی از دفعاتی که به زیارت مزار برادرزاده خود می‌رود، در یک حالت سوز و امیدی دست بر روی قبر کناری او گذاشته و در زمزمه‌های خود می‌گوید: «چه می‌شد که این قبر هم قبر عبدالحسین من بود..» اما اجل مهلت نداد تا ببیند که آرزویش به تحقق پیوسته است!

مصطفی برادر شهید «عبدالحسین عرب‌نژاد» می‌گوید: طی نمونه خون‌هایی که در اواخر سال 91 از من و مادرم، برای تشخیص هویت خانوادگی شهدا گرفته شد و بعد از طی چند ماه و در اوایل سال جاری از طریق معراج شهدای تهران و مرکز تحقیقات ژنتیک دانشگاه بقیه‌الله، باخبر شدیم که با توجه به نمونه‌هایی از قبیل استخوان‌های مطهر شهدا که در هنگام تفحص کشف شده و در محل معراج شهدا نگهداری می‌شوند، یکی از نمونه استخوان‌های موجود در پرونده کلاسه 1329 مربوط به شهیدی است که در منطقه عملیاتی «بیت‌المقدس هفت» در شلمچه به شهادت رسیده و در سال 81 به همراه چهار شهید گمنام دیگر در یکی از مساجد تهران یعنی مسجد فائق در خیابان ایران به خاک سپرده شده و «دی‌ان‌ای» خون من و مادرم با «دی ان ای» استخوان مطهر این شهید برابری می‌کند و این شهید گمنام همان برادرم عبدالحسین است که تا امروز به مدت 25 سال از او بی‌خبر بودیم.

اما جالب‌تر اینکه عبدالحسین به صورت کاملاً اتفاقی در سمت چپ پسرعمویش حسین و در کنار هم آرمیده‌اند با وجود اینکه عبدالحسین 6 سال دیرتر از او شهید شده بود!

روستای خانوک کرمان کجا، شلمچه کجا و مسجد فائق تهران کجا! این معادله را با کدام منطق و معادله زمینی می‌توان حل کرد...

منبع: لینک

بعدنوشت: کلنا عباسک یا زینب(ع)